دو روی یک سکه
صاءب خواجه ای صاءب خواجه ای

         

   مقالات آقای نقره کار درخبرنامه گویا در مورد جنایات و تجاوز به زندانیان اززبان یکی از همکاران قدیمی رژیم،آنچنان درد ناک است که هر انسانی رامنجمله خود نقل کننده را تحت تاثیر قرار می دهد.                                                                                                                                                    

انگارخود را صحنهء جنایت حس می کنی.

این جنایات از کسانی سر می زند که انها را انسانهای بیسواد،محروم،عقب افتاده،متعصب و مذهبی قلمداد می کنیم.

درنوشته زیر به دوداستان واقعی می پردازم.

یکی در مورد زندانبانان زندان عادل آباد شیراز و دیگری ازحامیان«آزادی»و«روشنفکر»درون جامعه.در پایان قضاوت رابه عهده خوانده می سپارم.

نمایش اول:تجاوز در زندان[1]

زمان:دهه اول سال 60

محل:زندان عادل آباد

بازیگران:حسن بی بی[2]ـمصیب

شغل:زندانبان

"راضیه ـل روبروی من نشسته است.مهندس مکانیک 28 ساله،اهل آبادان،مجردـ حاکم شرع حجت الله مصیبی هم بود.مصیبی اصرارداشت راضیه چیزی بگوید وبپزیرد که حاضر است تیر خلاص بزند،مصیبی فریاد می زند:"حاضری تیر خلاص بزنی یا نه؟راضیه اما هیچ نمی گفت.نگاه بود و سکوت.دادگاه تمام شد،حکم هم صادر شد.

ذوالقدر حسن بی بی را صدا کرد.چیزی زیر گوش حسن بی بی گفت.راضیه را تحویل او داد.حسن بی بی راضیه را به زیر زمین و اطا ق باز جويی (اطاق ب) برد.ذوالقدر هم بعد از کمی این پا و ان پا کردن به دنبال او رفت.

حسن بی بی با همه رذالت وشرارت اش بعد ها اقرار کرد،با ان که ان شب او وذوالقدر"داماد"شدند،اما برای او شب خوبی نبود.حسن بی بی گفت"من خیلی ها را رواعدام کردم،خیلی هاعروسم شدن،همه اونا از یادم رفتن اما راضیه رو نتونستم فراموش کنم،اون نگاه و سکوتش ولم نمی کنن"حسن گفت که بعد ازاینکه اوو ذوالقدر کارشان تمام شد،چادر مشکی روی سر راضیه انداختند وبجای طناب بازنجیر فلزی قلاب بیضه کشی او را حلق آویز کردند.

حسن گفت در تمام اینمدت راضیه حتی یک کلمه نگفت،سکوت بود ونگاه.

صحنه دوم ازنمایش اول:

8 دخترو 3 زن،پراکنده روی پله های هوا خوری نشسته اند.به بیرون نگاه می کنم،چه غریبانه نشسته بودند،شکسته شدگان جوانی که پیرشده بودند،به چه می اندیشیدند؟به تنهاي،به پدر و مادر و یا به همه ی آن چیزهاي که دوست می داشتند و دیگر آن ها رانمی توانستند ببیند؟یا به اینکه اینگونه در"شب های با کره ها"عروس شان کرده اند؟

همه "عروس" شده بودند،به گفته مصیب حتی آن 3 نفری که زن بودند و شو هر دار.مصیب آمد پشت پنجره و کنار من ایستاد و گفت"اون یکی رو می بینی؟اون آخری که زیر پله نشسته،همونی که سر شو به دیوار تکیه داده،اون عروسه خودم بودـ

"لامصب مثل نبات بود.اولش دل نمی داد،با چند سیلی بی حال شد و زحمتو کم کرد"

هر 8 نفر بعد از تجاوز توسط زندانبانان عادل آباد به طرز فجیعی حلق آویز می شوند.[3]

نمایش دوم

صحنه :اول و آخر

زمان:1995 میلادی

محل:لوس آنجلس

بازیگر:حمید(حسین،سیامک،......)

شغل:«محقق»«پژوهشگر»«معلم» مدیر ماهنامه«روشنگر»در کانادا،کمونیست سابق وآزادیخواه امروز.

توی اطاق پذیراي روی مبل دراز کشیده ام.خسته از کار روزانه.تلفن زنگ می خورد.حوصله بلند شدن ندارم.نگاهی به تلفن می اندازم.بی اختیار دستم بطرف تلفن می رود.

ـالو؟

 ـ منم،حمیدـچکاره ای؟

ـ خسته، جواب می دهم.

ـ"طرفهای شب می خوام به <تی وانا>[4]]برم.اگر بشه می خوام دوستی را به این طرف مرز بیارم.خواستم بدونم اگر بیکاری با هم بریم."

ـ"نه،نمی تونم،ناه ندارم،ولی فردا می تونم بیام ببینمت."

با حمید در سال 1985 در خانه دوستی آشنا شدم.تازه از کانادا آمده بود.قبل از کانادا هم مدتی در لندن زندگی می کرده.از زندانیان«سیاسی»زمان شاه.بعضی ها اورا حمید«لنین»صدا می زدند.دوستی می گفت<کاپیتال> مارکس را از بر است.در طیف دوستان خودش هم«مرید» داشت هم«دوشمن».در حرف زدن بسیار ما هر بود.نگاهی نافذ وسلطه جویانه داشت.در همان آشناي اول به هیچ کس اجازه حرف زدن نمی داد.تنها راه نجات انسان را در کمونیسم می دانست.تمام صحبت ها یش نقل وقولهای <مارکس> بود.از خودش چیزی برای گفتن نداشت.

دوستی ما تا سال 1995 ادامه داشت،تا اینکه واقعه زیر پیشآمد و به هویت اصلی او پی بردم و برای همیشه اوراترک کردم.اگر چه قبل از ان به سیستم فکری او تا اندازه ای پی برده بودم،ولی کار های که انجام می داد قابل تحمل بود.اما جریان آنسال دیگر قابل چشم پوشی نبود،و در واقع پایه و اساس فکری اورا در تمام دوران زندگی اش را شکل می داد.

"یک فریب کار و شارلاتان سیاسی".او تنها نیست،نما یندگی بخشی از روشنفکران جامعه را با خود حمل می کند.

فردای آن روز بدیدنش رفتم.زنگ آپارتمانش را زدم.با کمی تاخیر باز شد.به آپارتمان او رسیدم.درب آپارتمان نیمه باز بود.داخل شدم.حضور خود را اعلام کردم.آپارتمانی یک خوابه ـآشپز خانه،دستشویي،اطاق خواب ـ همه در یک اطاق.پنجره بزرگی دیوار پشت اطاق را تشکیل می داد.اطاق کاملا روشن بود.مبل بزرگی جلوی پنجره قرار گرفته بود.کفش ها یم را در می اورم.سکوت معنی داری فضا را پر کرده بود.در سمت چپ مبل دختری نشسته بودـ 17تا19 ساله.

خسته ـ تا اندازه ای آشفته،با مو های در هم.سرش پايين،به موکت زیر پایش نگاه می کرد.حمید در سمت راست اطاق روی یک صندلی نشسته بود.

سلام می کنم.حمید مرا معرفی می کند.دختر اهمیتی نمی دهد.اسمش «کانی »است.همچنان سرش پايين است.فقط نگاه می کند.

حمید قیافه شادابی داشت.

ـمثل اینکه دوستت خیلی خسته بنظرمی رسد؟از او سؤال می کنم.

ـاره،دخترک دیوونه دیشب یک بطری <براندی> به تنهاي خورد.دختر از حرفهای ما چیزی نمی فهمید.با نگاه به ما همچنان آرام در جایش نشسته بود.از جا بلندمی شود،بطرف دستشوي می رود.از فرصت استفاده می کنم،از حمید در مورد آوردنش به امریکا سؤال می کنم.لحن حرکت و نگاهش تا اندازه ای عوض می شودـ یک نوع شادی خاصی در کنج لبش گل می اندازد.نیم نگاهی بطرف دستشوي می اندازدـ در حالی که دستانش را به هم می مالد ادامه می دهد:

"اگر بدونی چه اندامی داشت،بدنش حرف نداشت،بدن هم بدنه دختر جوان".[5]

به عمق ماجرا پی بردم.با شناختی که از او داشتم زیاد تعجب نکردم.در یک آن همه چیز به نظرم آمد.انسان،آجتماع،روشنفکر،سکس،انقلاب،آزادی،تجاوز،پستی،ووووو.نمی توانستم باور کنم،اما دلیل باور کردن را روبروی خود می دیدم.دچار یک نوع گیجی شدم.چیزی برای گفتن نداشتم ـ تنها به نگاه اکتفا کردم.دختر از دستشوي بیرون آمد.

با زبان اسپانیاي می گوید که خسته است،و دوست دارد به کنار ساحل برود.دریا در پنجاه متری پشت آپارتمان قرار داشت.هر سه از منزل بیرون می رویم.کانی در جلو همچنان در تفکرات خود بطرف ساحل پیش می رود.ما هم اورا دنبال می کنیم.

دقایقی بعد شن های ساحل را زیر پا حس می کنیم.حرکاتمان کند تر می شود.در ساحل میله های تاب بازی نصب شده است.کانی با حرکات بچگانه بطرف جایگاه تاب می رودـ مدت کوتاهی تاب بازی می کند.هر سه روی شن ها می نشینیم.هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت.حمید از جا بلند می شود ودر حالی که خود را می تکاند،می گوید:"من بر می گردم خونه ـ شما می تونید اینجا بمونین"

کمی اسپا نیش می دانم،سر صحبت را با او باز می کنم.

ـچگونه با حمید آشنا شدی؟

آب گلویش را با بغض قورت می دهد."در <واحاکا> با او آشنا شدم.او  قول داد اگر به آمریکا بیام،به من کار می ده، گفت در آمریکا بیز نس دارد."

ـ و تو هم باور کردی.از او سؤال کردم.سرش را تکان می دهد.بدون اینکه از او سؤالی کنم ادامه می دهد:

"دیشب با هم مشروب خوردیم.زیاد خوردیم،بدون آنکه بخواهم با من سکس کردـ دیشب تا الان گیج و مات شده ام."

قطره های اشک در چشمها یش برق می زند.به او به عنوان یک قر بانی نگاه می کنم.

ـالان می خواهی چکار کنی؟از او سؤال می کنم.

"نمی دانم ـ حتی پول بر گشتن را ندارم،فقط می دانم فریب خوردم."

هوا کم کم تاریک می شد.بطرف خا نه بر گشتیم.حمید پشت کامپیوتر نشسته بود.کانی به همان نقطه ای که قبلا نشسته بود می رود.به مبل تکیه می دهد.سرش را روی زانوهایش می گذارد ،و با نیم نگا هی اطاق را ور انداز می کند.

"کانی دختر خوبی است،فکر کنم از توخوشش آمده،اگر دوست داری می تونی با اوامشب به سینما بری."حمید بدون مقدمه به من پیشنهاد می دهد.

او یک طراح است،برای همه چیز طرح دارد.مثل هر انسان فرصت طلبی دیگران را ابزار می داند و بخاطر منافع خودش به طریق گوناکون دیگران را فریب می دهد.فاقد احساس است و هیچ کاری هم به احساسات دیگران ندارد،در واقع احساسات دیگران را نقطه ضعف آنها می داند.براحتی دروغ می گوید،اگر نگوید آرام ندارد.با هر کس و نا کسی دوست می شود.در هر جا رنگ و شکل خاصی دارد.تنها پشتوانه اش گذشته اش می باشد.از 30 ساله گذشته مدام از شکنجه در زندان شاه می گوید.اما جاي از شکنجه دیده نمی شود.از زندانی شدنش به عنوان سر قفلی بهره می برد.

گوگول را بیش از حد دوست دارد.او اعتقاد دارد گوگول وامثال گوگول معنی زندگی را خوب می دانسته اند،و از او بخوبی یاد می کرد.گوگول هم بنحوی یک شارلاتان بود.به همه بدهکار بودـ او می نوشت تا بدهکارهایش را بپردازد.زنها را شیفته خود می کرد.با زنهای پولدار دوست می شد.قاشق و چنگالهای نقره ای انها را می دزدید.
حمید اعتقاد داشت آثار گوگول شاهکار است.

او دنبال شریک جرم می گشت.اما نمی دانست هنوز هستند انسانهاي که با تمام کمبودها نمی خواهند مثل او باشند.تحمل حرفهای او را ندارم،از خانه بیرون می روم و در را محکم برای همیشه می بندم.

بعد ها فهمیدم کانی را ازخانه بیرون کرده.کانی به درون شهر فرشته ها پرت می شود.با کمک دوستان مکزیکی مقداری پول تهیه می کند و به «واحاکا»[6] بر می گردد.

راضیه مورد تجاوزحسن بی بی قرار می گیرد و اعدام می شود.او راحت می شود.دیگر زنده نیست که با خاطرات زندان و تجاوز سالها با درد و رنج زندگی کند.

کانی نه در زندان ،بلکه در جامعه ای آزاد مورد سوء استفاده جنسی یک روشنفکر آزادیخواه قرار می گیرد.کانی زنده می ماند.اما هیچ کس نمی داند در این سالها چگونه به زندگی ادامه می دهد.

 

لاس پالماس اسپانیا

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[1] تجاوز، سکس ناخواسته با زور ، خشونت وفریب است.سکس نیاز طبیعی هر انسان است.نیازبه فکر ندارد.امریست طبیعی مثل غذا خوردن.تجاوزغیر طبیعی،اما آگاهانست.سکس یک نیازاجتماعیست،ولی تجاوز یک جنایت اجتماعی.

[2]حسن بی بی یکی از زندانبانان زندان عادل آباد شیرازاست.اواز بدوی تولد تا امروز همان حسن بی بی است.حمید هنوز هویتش معلوم نیست.حسین محمودی در لندن،حمید ارشاد در لوس آنجلس،و سیامک ستوده درکانادا.

[3]مقاله نوشته شده تماما توسط یکی از همکاران قدیمی رژیم جمهوری اسلامی و به کمک آقای نقره کار دروب سایت خبرنامه گویا درج شده است .

ـ «تی وانا» شهر مرزی مکزیک با مرز جنوبی آمریکا.مرکز اصلی در گیریهای مواد مخدر و قاچاق انسان.Tijuana[4]    

[5] مقایسه کنید با نقل قول «مصیب» شکنجه کر زندان عادل آباد شیراز

"لامصب مثل نبات بود.اولش دل نمی داد،با چند سیلی بی حال شد و زحمتو کم کرد".کانی هم به سکس نیاز نداشت،اما به جای سیلی یک بطری مشروب او را بی حال کرد و کار را برای حمید اسان.

ـ «واحا کا»یا«واهاکا»تلفظ می شود.ایالات وشهری به همین نام در جنوب مکزیک.اکثر ساکنان آن سرخپوست است.یکی از فقیرترین ایالات مکزیک.Oaxaca[6]


December 19th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل بین المللی